.

.

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_________________________$$ $$_______$$$$$$$$$$________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_________$$$$$$__________$$ $$_______$$$$$$$$$$________$$ $$_________________________$$ $$_________________________$$ $$____$$$$$_______$$$$$____$$ $$__$$$$$$$$$___$$$$$$$$$__$$ $$_$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$_$$ $$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$ $$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$________$$ $$_________$$$$$$$_________$$ $$__________$$$$$__________$$ $$___________$$$___________$$ $$____________$____________$$ $$_________________________$$ $$_________________________$$ $$_$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$_$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$_________$$$$$___$$ $$___$$$$$$_______$$$$$$___$$ $$____$$$$$$_____$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$________$$ $$_________________________$$ $$_________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
ایمیل مدیر : month0000@yahoo.com

» تير 1393
» خرداد 1393
» اسفند 1392
» بهمن 1392
» دی 1392
» آذر 1392
» آبان 1392
» مهر 1392
» شهريور 1392
» مرداد 1392
» تير 1392
» خرداد 1392
» ارديبهشت 1392
» فروردين 1392
» اسفند 1391
» دی 1391
» آذر 1391
» مهر 1391
» شهريور 1391
» مرداد 1391


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 660
بازدید کل : 47500
تعداد مطالب : 346
تعداد نظرات : 209
تعداد آنلاین : 1





دریافت همین آهنگ

RSS
متفاوت 2
نویسنده parnia تاریخ ارسال شنبه 18 آبان 1392 در ساعت 16:42

.:: ::.
یا حسین
نویسنده parnia تاریخ ارسال شنبه 18 آبان 1392 در ساعت 16:24

شهادت حسین بن علی رو به همه شیعيان تسلیت میگم  . التماس دعا . یا حســـــیـن  (ع) , یا ابالفضل العباس ؛ یا فاطمه .

دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم

بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم

فردا را که کسی به کسی کاری نیست

دامان حسین اگر نگیرم چه کنم


 السلام علی الحسین 

و علی علی ابن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی اصحاب الحسین


 

قیامت بی حسین غوغا ندارد             

شفاعت بی حسین معنا ندارد                                

حسینی باش که در محشر نگویند

چرا پرونده ات امضا ء ندارد .......


الهم لعن عمر لعن ابابکر و عمر لعن عثمان و عمر لعن عمر لعن عمر لعن عمر

عزاداري هاتون قبول باشه 
.:: ::.
متفاوت
نویسنده parnia تاریخ ارسال چهار شنبه 8 آبان 1392 در ساعت 23:39

به بعضیا باید بگی : پر و بال رو که خودم بهت دادم , دم رو از کجا اوردی ؟

 enigma_inspiration_1.jpg


 

به بعضیا اونقدر بها میدیم

که یه روز.......

خودمون هم نمیتونیم بخریمش !

 http://s1.picofile.com/file/7666411719/g25.jpg


 

به بعضیا هم باید بگی اگه حس میکنی خیلی بارته , واست گاری بگیرم ؟

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

 


 

این روزا آدما جوری زیر آبی میرن که باید بهشون بگی

: من نگاهت نمیکنم , بیا بالا نفس بگیر خفه نشی آیکون های آقــای ســبیل


 

خدا به فرشته ها شعور داد بدون شهوت ,

به حیوانات شهوت داد بدون شعور و به انسان ها هر دورو .

انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کنه  از فرشته بالاتره

و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه کنه , از حیوان هم پست تره

 

.:: ::.
به سلامتی
نویسنده parnia تاریخ ارسال چهار شنبه 8 آبان 1392 در ساعت 21:32

سلـامتــے پسرـے که به عشقش گفت روزیـ ـ که جلـפی

כפֿــترـے غـیر از تــפ زانــפ بزنـҐ

روزیه که بـפֿـפاҐ بنـבکفش כפֿــترمـפטּ رو ببنـدم !!

.:: ::.
عمرا
نویسنده parnia تاریخ ارسال چهار شنبه 8 آبان 1392 در ساعت 21:23

ساكت كه مي مــــــــــــــــــــــــــــاني

                               مي گذارند به حساب جواب نداشتنت ...

عمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا

                                بفهمند كه داري جان مي كني حرمت ها را نگه داري ...

.:: ::.
یه روز خوب
نویسنده parnia تاریخ ارسال چهار شنبه 8 آبان 1392 در ساعت 20:31
یه روز خوب میاد
که بالای عکسم مینویســـن :
 انا لالله و انا الیـــــه راجعون ... 
.:: ::.
سهم من ...
نویسنده shayan تاریخ ارسال شنبه 20 مهر 1392 در ساعت 1:45
   
سهــمِ مَــن از دُنیــــــــــــا
نداشتـــــن استــــــــــــ ...
تنهـــــا قـــــدم زدن در پیاده رو هــــــا
و فكـــــــر كردن به كســـــی كه
هیـــــــــچ وقتـــــــــــــ نبــــــــــود ................!
.:: ::.
یه نفر ...
نویسنده shayan تاریخ ارسال شنبه 20 مهر 1392 در ساعت 1:36

 
قلبـــــــ♥ـــــم ...
 
مثــــــه قبــــــــــــرم ...
 
فقــــــط جــــــایِ یــــــه نفــــــره ...
.:: ::.
عشق♥♥♥عبادت
نویسنده shayan تاریخ ارسال شنبه 20 مهر 1392 در ساعت 1:0

عشـــق مثـــل عبادت کردن مــــی مــونــــه
 
بعـــد از اینکـــه نیتــــــــــ کـــــــــردی
 
دیگــــه نبایــــــد به اطرافتـــــــــــ نگاه کنـــــــی ..
.:: ::.
♥♥♥عاشقانه ها♥♥♥
نویسنده shayan تاریخ ارسال جمعه 19 مهر 1392 در ساعت 17:10
jadidtarinha.ir (1674)
اَز مـَن نَپُـرس دلــتَنـگـے چَـ ـند حَـرف دارَد
 
بـ ـے و ِجـدان …


دلــتَنگـے حَـــــرف نَدارَد !
دَرد دآرَد

دَرد

ادامه ی مطلب ...
.:: ::.
خواستگاری رفتن من (البته من نه ها اسم داستان اينه)
نویسنده shayan تاریخ ارسال جمعه 19 مهر 1392 در ساعت 16:35

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :

(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)).

رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام!

 

گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه.

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری.

پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.

گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم.

رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم.

گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار.

رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.

گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،

گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.

برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ،

رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی.

گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!.

برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند

ولی گفتند باید متاهل باشی.

گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم:

باید کار داشته باشم تا متاهل شوم.

گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم.

برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!

.:: ::.
داستان سمعك
نویسنده shayan تاریخ ارسال جمعه 19 مهر 1392 در ساعت 14:51

Ali Joharifard - joharifard_ali@yahoo.com

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.

به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت…

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است،

آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید،

همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.

مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ »

.:: ::.
داستان عاشقانه سوءتفاهیم
نویسنده shayan تاریخ ارسال جمعه 19 مهر 1392 در ساعت 14:9

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد. همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌ بودند.

اگر یک روز او را نمی‌دید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛

اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود. می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد.

تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد. شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست.

تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته‌بود. مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد.

چه می‌خواست بگوید؟ آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید. چه لرزش شیرینی بود.

بله خودش بود که داشت می‌آمد. دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید. آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد.

یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند. یعنی نمی‌خواست باور کند.

 

dasta

 

کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش شانه یک مرد بود. نه باور کردنی نبود.

چرا؟ چرا زودتر حرف دلش را نزده بود. در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد.

دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند.

نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.

وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد.

شاخه گل را انداخت و رفت. تصمیم گرفت فراموشش کند. تصمیم سختی بود.

شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت.

.:: ::.
احساسات مرده
نویسنده parnia تاریخ ارسال پنج شنبه 18 مهر 1392 در ساعت 22:24

چرا مرا خاک نمیکنند , تنم سرد است

احساساتم یخ زده

قلبم نمیزند

مغزم فاسد شده 

فقط نفس میکشم 

اکسیژن هوا را حرام میکنم

در خاک به سر بردن میان کرم ها ارزشش بیشتر است

از کنار موجوداتی که اسم خودشان را انسان گذاشته اند

.:: ::.
چرک نویس
نویسنده parnia تاریخ ارسال پنج شنبه 18 مهر 1392 در ساعت 22:9

× ..... من چــــــرک نویس احساسات تو نیســــــتم ...×

× ...دوستـــــــت دارم هایتـــــــــــــ را جای دیگری تمرین کن ... ! ×

.:: ::.
عناوین آخرین مطالب بلاگ من


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد


.:: Design By : wWw.Theme-Designer.Com ::.